پاييز من!هراسان زده ام كه من غرق در پاييز افكارم تو را فراموش كرده بودم و اينك كه رفتي به ياد
روزگاران با تو بودن مي گريم ....يادگاري پاييز مرا از من نگيريد ..برگ هاي مرطوب را ميگويم آه كه
رهگذران با خرد كردن تنها يادبود پاييزيم ملودي غم انگيز هواي پاييزي را بر تارهاي چنگ قلبم مي نوازند آه
كه پاييز من رفته است و من بايد بي او سر كنم خدايا از اين هواي زمستاني گله دارم كه به سرزمين پاييزيم
به احمد شاملو ؛
(( بزرگي که زخم نديدنش تا هميشه بر پيکر قلبم - نمک مال - خواهد ماند !))
تصويرت در آينه ديدگانم به من مي خندد ؛ نوايت در دالانهاي شنيدارم چون ترانه اي خوش انعکاس مي يابد ؛ باري حضورت را ديريست از کف نهاده ام ؛ با کدامين فرياد توان بر آوردن شکوِة نبودنت را ؟! روز و شب چه بي شتاب مي گذرند و در گذر هر لحظه اي روح کلماتت را در مي يابم ، به چنان که گويي تاکنون زبانت را نمي شناختم ! چه سخت است بي تو بودن و از تو گفتن ! چه سخت است در آستان والاي کلام تو اساعه اي بر ادب نوشتار ورزيدن و قلم را به دستان خويشتن آلودن . چه خُردم آن گاه که کلامم را به درگاه کلمات تو رهسپار مي کنم ؛ آي اي هميشه ماندني ! حاشا که جسارتي از اين منِ بي تو ، رميده باشد ..... ( خاکسترينه )