سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  دفترچه
کسی که حکمتی را نشر داد، با آن یاد می شود . [امام علی علیه السلام]
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
71357
بازدیدهای امروز وبلاگ
0
بازدیدهای دیروز وبلاگ
1
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
دفترچه
لوگوی وبلاگ
دفترچه
بایگانی
زمستان 1383
پاییز 1383
اوقات شرعی
لینک دوستان

بهار و پریا
همه چیز در یکی

لوگوی دوستان










اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   خاطره نویس  

عنوان متن بابا بزرگ دوشنبه 83 آذر 30  ساعت 5:50 عصر

سلام دوستان

ببخشید که امروز نمی تونم بنویسم آخه بابا بزرگم مریض شده باید بیشتر وقتم رو پیش اون باشم. اصلا حس نوشتن نیست.

خیلی دوستشون دارم هم بابا بزرگم رو هم مادر بزرگم .

بچه ها شما چی به بابا بزرگ مادر بزرگاتون سر می زنید؟ از حالشون با خبرید؟

راستی امشب شب یلدا سعی کنید تا می تونید دل بابا بزرگ مادر بزرگاتون رو بدست بیارید (خیلی گردن ما حق دارن)

یه خواهش دیگه :

واسه بابابزرگم دعا کنید

خداحافظ

شب یلدای خوبی داشته باشید


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   خاطره نویس  

عنوان متن تکنو یکشنبه 83 آذر 29  ساعت 12:24 عصر

سلام

همونطور که قول داده بودم درباره عروسی پنجشنبه می نویسم:

پنجشنبه عروسی دعوت بودیم و من اول نمی خواستم برم آخه اصلا از عروسی های این فامیل شوهر عمم اینا خوشم نمیاد.

ولی به زور پسر عمم اینا رفتم مثل همیشه اولش حسابی کسل کننده بود منم با بچه ها یه گوشه جمع شده بودیم و می گفتیم و می خندیدیم بی خیال بقیه .

بعد از شام حدود یکی دو ساعت گذشت و ما گرم کار خودمون بودیم و بقیه هم گرم رقصیدن و ....

ما که دیگه اصلا حوصله نداشتیم و حرف هم کم آورده بودیم پسر عمم گفت تکنو زنا بیان جلو !!!!

انتظار این حرف رو از همه داشتم جز پسر عمم آخه خیلی خجالتیه

همه هم منتظر این حرف بودن و سریع اون وسط میز صندلی ها رو جابجا کردن یه جایی اون وسط خالی کردن .

پسر عمه کوچیکم(13 سالشه) شروع کرد و استارت رو زد ما هم همه اون دورش کرده بودیم و همه ملت میخ ما شده بودن که اونجا چه خبره!!

پسر عمم که استارت رو زد و ملت کف کردن (حسابی حرفه ایه) پسر عموش اومد و اول با راشن یک دست شروع کرد و بعد هلیکوپتری و بعدش بالانس یک دست و پرش کارش تموم شد(همه موندن تو کف آخه تا یک ماه پیش هیچی بلد نبود)

یهو از اونور داداش کوچیکه من (13 سالشه) از اونور با سر سرخورد و اومد(اسم حرکتش رو نمی دونم) و درست اون وسط میخ شد(همه تشویقش کردن) آخه حرکتش خیلی جالب بود و بعد از چند ثانیه مکث حرکت پاک کن رو انجام داد(همه تو کف موندن) واسه اولین بار بود می دیدن همون رو مستقیم به هلیکوپتری برد و آخرش هم قرقره .(ولی خودمونیم حرکت داداشم از همه قشنگتر بود)

یهو پسر عمه من (همون خجالتیه) جو گرفت و رفت جلو اونم با پشتک و وارو. بعد یه توماس زد سریع به لبنانی تغییرش داد(این حرکت خیلی قدرت می خاد) و دو دور تراک زد و آخرش هم هلیکوپتری .

بعد هم یه سری دیگه از بچه ها اومدن و رفتن

همه منتظر منو پسر عمه بزرگم که مثل داداشیم بودن که بیاییم و حرکات خودمون رو اجرا کنیم.

ولی ما دو تا هیچی از تکنو بارمون نیست و تازه شروع کردیم و داریم پیشرفت می کنیم .

اونجا هم ملت مسخرمون کردن :
ای خاک تو سرتون کنم یه تکنو ساده نمی تونید بزنید . شما هم به خودتون می گید جوون و از این جور حرفا

ما هم که حسابی داشتیم از خجالت آب می شدیم فقط ما دوتا بلد نبویدم.

اینم یه بلای دیگه که سر ما اومده باید تکنو هم یاد بگیریم اینم دیگه شده رو کم کنی هر کی بلد نباشه دیگه حسابی کم آورده

تا فردا خداحافظ


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   خاطره نویس  

عنوان متن فواید گوشی موبایل شنبه 83 آذر 28  ساعت 3:40 عصر

سلام بچه ها
خوبید؟

آقا من غلط کردم گفتم به دخترا اعتماد نکنید اعتماد کنید بیچارم کردن این دخترا تو هر کامنت انتقاد شده(همشون هم زبون درازی کردن) بابا گفتم که شوخی کردم دیگه چیکار کنم باور کنید.

از همه شما هم که هر روز میاید و مطالب منو می خونید و نظر هم می دید متشکرم خیلی زیاد.

در ضمن ببخشید که دو روز ننوشتم (خطاب به بهار و پریا) آخه منم دل دارم می خام برم اینور و اونور و مهمونی و .....
پنجشنبه رفتیم عروسی( خیلی خوش گذشت جای همتون خالی) و جمعه هم که ........
اینا رو بعدا می نویسم فعلا امروزمون رو داشته باشید:


امروز ترم جدید کلاس های زبانمون شروع شد همه بچه ها هم قبول شده بودن و امروز چند تا از بچه ها نیومده بودن بازم مثل همیشه ترم جدید جدی شروع شد و استاد متد رو توضیح داد و شروع کردیم .

وسط های کلاس بود و حرف از الفبا شد استاد پرسید : همه که الفبای انگلیسی رو بلدن ؟
همه هم با اعتماد به نفس گفتیم آره و استاد از تک تکمون خواست که حروف الفبا رو بگیم واسش. ما هم کلی خندیدیم . گفت چرا می خندید ؟ .گفتیم استاد اذیت نکن بابا ما با این سطح بالا(آره جون خودمون) بیایم و حروف الفبا بگیم . گفتش آره جدیه جدیه.

ما هم همه تک تک گفتیم و به قول معروف سربلند بیرون اومدیم .

حالا استاد ازمون پرسید : خوب حالا الفبای فارسی رو چی بلدید؟

ما هم که انتظار همچین سوالی رو نداشتیم ساکت شدیم. آخه هیچ کدوم بلد نبودیم . واقعا من که تا حالا به فکرش نبودم که آدم حروف الفبای زبان مادریش رو هم بلد نباشه. اگه یه خارجی اینو از من می پرسید چه جوابی بهش می دادم؟

شما چی الفبای زبون مادریتون رو می دونید؟

راستی آخر کلاس هم خانم ف - که من و اون همیشه کلاس رو رو سرمون می زاریم و همیشه با هم در حال نقشه کشیدن واسه از بحث خارج کردن کلاسیم - یه چیز خیلی جالب گفت:
ف: استاد من الفبای انگلیسی رو هم بلد نیستم تقلب کردم.
استاد: چی ؟ چجوری تقلب کردی ؟
ف: از روی گوشی موبایلم خوندم !!!

وای که من چقد خندیدم

اینم از امروز ما ولی بالاخره یه جایی باید این گوشی ها به کمک آدم بیان. نه؟


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   خاطره نویس  

عنوان متن به دخترا اعتماد نکنید چهارشنبه 83 آذر 25  ساعت 2:58 عصر

سلام بچه ها خوبید؟

من همین الان تازه از آموزشگاه برگشتم قرار بود فقط بریم و امتحان بدیم ولی مجبور شدیم 1 ساعت و نیم تو کلاس بمونیم و جوک بگیم و بخندیم (عجب کلاسی جای اینکه بشینیم بخونیم جوک می گیم و می خندیم).
آخه استادی که قرار بود امتحان بگیره هنوز نرسیده بود.

آموزشگاه ما یجوریه که یه استاد فقط واسه امتحان گرفتنه اونم شفاهی باید بریم توی یه کلاس جدا که هیچ کس نیست و اون سوال می کنه و ما باید تا می تونیم بهش توضیح بدیم تازه به هیچ کس هم 20 نمی ده و اگه از 18 پایین تر بشی ردی!!!

ما هم که از خودمون مطمئن بودیم با استاد نشسته بودیم و کلی می گفتیم و می خندیدیم.

از کلاس ما که همه قبول شدیم منم شدم 5/18. تنها اشتباهات منم حروف اضافه بود که درست نمی گفتم ولی چون استاد منو می شناخت که پسر خیلی خوب و درس خونیم 5/18 داد (ولی باید بیشتر می داد)
______________________________________________________________________

یه چیز دیگه

من به همه گفتم این دخترا موجودات واقعا عجیبی هستن ولی کسی باور نمی کنه چرا؟ الان می گم.

دیروز که یادتونه می خواستم با دو تا از دخترای دوره قبل برم جایی .

قرار بود بیان آموزشگاه و با هم بریم منم اونقدر وایسادم که از سرما داشتم یخ می زدم.

بعد رفتم و زنگ زدم ببینم کجان میگه من که پیغام داده بودم من نمیام!!!!!

گفتم : به کی گفتی ؟ من که نمی دونستم
گفت: صبح زنگ زدم به خواهرت هم گفتم به منشی آموزشگاه هم سپردم که یه وقت منتظر نشی من نمیام.

ولی نه منشی آموزشگاه خانم ج نه خواهرم به من نگفته بودن

حالا فهمیدید من دیروز از 4 تا دختر حسابی رو دست خوردم

تا من باشم دیگه به دخترا اطمینان نکنم.

حالا باور کردید؟

ناراحت نشید شوخی کردم خیلی هم همشون دخترای خوب و گلی هستن و همیشه هم با معرفت بودن یه کار مهم واسشون پیش اومد که نتونستن بیان و من تنهایی رفتم


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   خاطره نویس  

عنوان متن دو راهی سه شنبه 83 آذر 24  ساعت 8:53 صبح

سلام

امروز خیلی عجله دارم .

آخه بگم خدا این استاد رو چیکارش کنه.

بهمون گفت شنبه هفته بعد امتحان پایان ترمتونه منم با خیال راخت امروز رو با دو تا از دخترای دوره قبل قرار گذاشتیم بریم جایی(فکرای بد نکنید می ریم پیش استاد قبلیمون همدیگه رو ببینیم)

دیروز هم که استاد گفت چهارشنبه امتحان فاینال شماست و ما هم هر کاری کردیم نشد که نشد که بندازیم واسه شنبه.

امروز هم من مجبورم برم سر قرارم چون از بدقولی اصلا خوشم نمیاد .

بچه ها دعا کنید این امتحان رو پاس کنم آخه تو این مدت هیچ مطالعه نداشتم .

خداحافظ


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   خاطره نویس  

عنوان متن کیک دوشنبه 83 آذر 23  ساعت 9:8 صبح

سلام

دیروز بازم یه روز شاد توی آموزشگاه داشتیم .

استاد خودمون سر یه کلاس دیگه رفته بود و یه استاد دیگه اومده بود کلاس ما که دوست جون جونی استاد خودمونه.
چون دیروز بارون بود بچه ها هم کمی دیر کردن (مثل همیشه) فقط دو نفر سر کلاس بودیم( من بودم و ج )و متد درس جوریه که باید 70% کلاس درس رو بگیرن ولی چون ما دو نفر بودیم 50-50 بودیم یعنی یا 100% یا 50% . که اینم تا آخر کلاس باعث خنده من و استاد می شد.

قرار بود شنبه آقای س شیرینی بگیره ولی شنبه نیومد و ما هم که فقط دنبال اذیت کردن اونیم و چون خودش اینو می دونست سر راهش یه کیک گرفته بود و اومده بود( ولی طفلک پسر خوبیه ولی نمیشه اذیتش نکرد).

آخه یکی نیست بهش بگه آخه کیک رو چجوری باید خورد توی آموزشگاه.

همونطور که گفتم استاد ما و این استاد که امروز سر کلاسمون اومده بود با هم رفیق جون جونین و ما هم نمی خواستیم کیک رو تنها بخوریم صبر کردیم تا کلاسش تموم بشه و استاد هم بیاد و با هم بخوریم.

بیچاره استاد در بدر دنبال چنگال و بشقاب بود که بالاخره گیر آورد و قرار شد یکی از دختر های کلاس در آخر ظرف ها رو بشوره.

آقای س که حسابی دیروز خوش بود یه دوربین عکاسی هم آورده بود و چند تا عکس هم با بچه ها انداختیم .

راستی یه چیزی هم این آخر بگم:

از همه شما دوستان عزیز که هر روز به وبلاگم سر می زنید و نظر می دید هم خیلی خیلی ممنونم .



  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   خاطره نویس  

عنوان متن عمر بر باد رفته یکشنبه 83 آذر 22  ساعت 8:50 صبح

سلام به همه دوستای خوب و گل خودم

تو این چند روزه که تعطیل بود بیکار بودم و حال و حوصله کامپیوتر رو هم نداشتم شروع کردم خوندن یه رمان(البته رمان که نه یه سرگذشت نامه).
خیلی هم قشنگه. خوندنش خالی از لطف نیست .


عمر بر باد رفته


درباره زنیه که از همون اول بچگیش توی ناز و نعمت بوده و توی قصر شاه به عنوان دختر خوانده شاه و دوست(با کسره) دختر شاه زندگی می کرده و بعدش یه زندگی غیر ممکن توی تبعید با انواع و اقسام بدبختی ها و کنار اومدن با همه اون بدبختی ها و امید به خدا و تلاش برای زندگی .........

واقعا اگه این کتاب رو نخونید از دستتون رفته


نوشته هاش هم یه جوریه آدم رو می بره توی حال و هوای خودش .

نویسنده اون هم مالیکا اوفکرهست با ترجمه مهین قهرمان و انتشارات درسا

منتظر نظرات خوب شما دوستان عزیز هستم


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   خاطره نویس  

عنوان متن فوتبال شنبه 83 آذر 21  ساعت 8:16 صبح

سلام به دوستای خوب خودم
ببخشید که این دو روز ننوشتم آخه چیز قابل نوشتنی نبود.

دیروز بعد از مدت ها رفتم فوتبال (زمین خاکی) . من قبلا فوتبال بازی می کردم ولی تقریبا 6 ماه پیش من حسابی حالم خراب شد و کل سینه من چرک کرد و حسابی بیچاره شده بودم.
دکتر هم بهم گفته بود که دیگه نباید فوتبال بازی کنی وگرنه بازم اینجوری میشی . منم که دیوونه نیستم فوتبال رو گذاشتم کنار تا دیروز.

دیروز رفتم به بچه ها سر بزنم ببینم در چه حالن و یه فوتبالی هم نگاه کنیم .وقتی رسیدم نیمه وسط نیمه اول بود و بچه های ما 1-0 جلو بودن وقتی بچه ها منو دیدن به اصرار منو بردن تو زمین واسه نیمه دوم(آخه یه ذره بازیم بدک نیست اگه ادامه بدم یه چیزی می شم) گفتن یه روز که هزار روز نمیشه(شب البته). منم که دلم لک زده بود واسه فوتبال رفتم لباس پوشیدم و اومدم. چه حالی داد بعد از مدت ها ولی حسابی نفس کم آورده بودم اون اولش. اونایی که فوتبال بازی کردن می دونن چی می گم الانم حسابی بدنم درد می کنه.
تو این بازی 1 گل زدم یه پاس گلم دادم و این بازی رو 3-1 بردیم.

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   خاطره نویس  

عنوان متن نامردی چهارشنبه 83 آذر 18  ساعت 8:59 صبح

سلام بچه ها

اول از همه شهادت امام جعفر صادق (ع) رو به همه شما تسلیت می گم

دیروز حسابی خوش گذشت به قول بچه ها دیگه ما توی اون کلاس درس نمی خونیم فقط می خوریم و می گیم و می خندیم.
ولی خانم و نتونست نون خامه ای بزرگ گیر بیاره مجبور شد دسری بگیره آقای س هم که وقتی دید نون خامه ای نیست شروع کرد غرغر کردن
می گفت: من از دیشب شام نخوردم بخاطر نون خامه ای اونوقت تو رفتی دسری گرفتی (ولی واقعا صبحونه نخورده بود)

استاد هم که دنبال همچین موقعیت هاییه شروع کرد به دری وری گفتن بهش : ای کارد بخوره تو اون شکمت جای دستت درد نکنست . کوفتت بشه . آسکاریس همشو تو شکمت خالی کنه . زهر مار بخوری به تنت زهر شه و .....

ما هم که فقط می خندیم
____________________________________________

راستی یه چیز دیگه واقعا که از دست بعضی ها آدم نمی دونه چیکار کنه

یکی از دوستای پدرم می خاد واسه پسرش که تقریبا همسن خودمه یه سیستم جمع کنه و اون روز به من می گه اگه اینکارو بکنی ممنون می شم
منم گفتم من راستش دستمزدم رو می گیرم ها

گفت باشه شما برید قیمت قطعات رو بگیرید تا بعد!
ما هم رفتیم و قیمت گرفتیم و برگشتیم

باز دیروز پسره اومده می گه بیا بریم بازار پایتخت یه قیمتی بگیریم !
گفتم چرا باز بریم پایتخت
می گه بابام با یه نفر اونجا دوسته می خاییم از اونجا جمع کنیم بهش گفتم مگه قرار نبود من جمع کنم می گه خوب الان وقتی آشنامون هست که .......

منم موندم توی اینهمه بی معرفتی
اینهمه وقت آدم رو می گیرن(دو روز) بعد می گن نه شما نمی‏خاد جمع کنی. تازه بازم میان سراغ آدم که بریم باهاشون ببینیم که مثلا یارو سرشون کلاه نزاره.

منم بهش گفتم مگه من وقتم رو از سر راه آوردم که واسه شما خرجش کنم.

نظر شما درباره همچین آدمایی چیه؟
____________________________________________
در ضمن ممنونم از دوستان خیلی خوبم که هر روز میان و نظر می دن

خدمت دلتای عزیز هم عرض کنم که من هر کاری کردم نتونستم لوگوی شما رو بزارم البته اجازه نداد که بزارم همین که مجبور شدم لینک بدم

اگه دوستان دیگه ای هم می خان تبادل لینک کنیم بگن من در خدمتم

تا بعد خداحافظ


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   خاطره نویس  

عنوان متن جریمه استاد سه شنبه 83 آذر 17  ساعت 8:28 صبح

سلام بچه ها

خوبید همه؟

آقا درباره کلاس زبانمون تا حالا بهتون نگفتم.
آموزشگاه ما که دیگه آخر آموزشگاهه و به قول معروف آخر متد با استادهای عالی.

کلاس هامون هم که حرف نداره به قول یکی از دخترا انده فانه end of fun و در روز کلی می گیم و می خندیم و تو سر و کله هم می زنیم.
بچه های خیلی خوب و درس خونی هم هستیم و همه هم با همدیگه رفیق.

کلی هم سر درس شوخی می کنیم و حسابی سرمون شلوغه
ما یه قراری ام سر کلاسامون گذاشتیم اونم اینکه هر کس که دیر اومد باید شیرینی بگیره اونم از نوع تر و یکی دیگه هم قهوه یا چایی.

حالا بچه ها که خوبه دیروز خود استاد رو جریمه کردیم که بره و نسکافه بگیره و ما رو شرمنده کنه .

ولی خیلی حال داد خود استاد جریمه شد دلم که حسابی خنک شد. ولی خداییش استاد خیلی خوبیه و کلی سر کلاسش می خندیم خیلی هم با سواده.


امروز هم نوبت خانم ف هست که شیرینی بخره و اونم از این نون خامه ای های بزرگ.(به قول یکی از بچه ها دو طبقه).

راستی دیروز یکی از بچه ها رو هم فرستادیم که بقیه نسکافه ها رو از بوفه بگیره استاد تموم شیرینی هاش رو بین بچه ها تقسیم کرد گفت همه رو بخورید تا نیومده(دلم به حالش کباب شد) خانم ف که دو لپ دو لپ یکی از شیرینی هاش رو جلوی چشمش خورد.

ولی قراره امروز واسش دو تا نون خامه ای بگیره.(بزرگ)

جای همتون رو امروز خالی می کنم.

راستی امروز یکی از بچه ها قول داده 80 تا سی دی صوتی و mp3 بیاره (ببینیم و تعریف کنیم)

البته اتفاق های دیگه ای هم افتاد که بعدا می گم.


  نظرات شما  ( )

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

اسم بد گذاشتن روی همدیگه
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ